روزهای بهتر

به امید روزهای بهتر و لحظات ناب تر

روزهای بهتر

به امید روزهای بهتر و لحظات ناب تر

 سلام دوستان عزیز میدونم با پست قبلی کامتون رو تلخ کردم عوضش سعی میکنم امروز یک پست سفر نامه ای بذارم و یکم اوقاتتون رو خوش کنم کامنت های پست قبل رو هم تایید میکنم .

  از چند وقت قبل من هی برنامه میریختم برای یک سفر چند روزه 

 اما دانیال اب پاکی رو ریخت روی دستم که من ابدا وقت ندارم و هیچ جا نمیتونم بیام منم که این روزها کاسه صبرم لبریز زدم توی فاز جیغ و داد که تو همیشه سر کاری و دائم میری سفر کاری و همه کارهای خونه با من و تو فقط وظیفه ات شده پول دراوردن انقدر توی کار و پولت غرق شدی که اصلا هیچ وقتی برای زندگیمون نداری 

 حقیقت هم همینه واقعا دیگه دیدن دانیال شده قسطی همش یا شرکت یا کارگاه یا سوله یه پاشم که دفتر تهران و واقعا برای هیچی وقت نداره 

 و همه کارهای خونه افتاده گردن من و کارهای مردونه هم یا شایان برام انجام میده یا بابا  یا کارمندهای دانیال 

 خونه هم که میاد یه بند گوشیش زنگ میزنه یا خودش مشغول حساب و کتاب 

  به من میگه نرو قصابی یا سوپر میوه دوست ندارم بری میگم پس چیکار کنم خودش میره باهاشون حرف میزنه هر وقت من تماس میگیرم و هر چی سفارش میدم میارند دم در اولاش بد نبود ولی الان هر چی اشغال میوه و گوشت هست میارند و سر ماه هم یه پول هنگفتی از دانیال میگرند .

  خرید که اصلا با هم نمیریم برای خودشم وقت نداره من شدم عین این مردهای عصر حجر که زن هاشون رو با خودشون خرید نمیبردن و خودشون برای اون ها هم خرید میکردند میرم برای خودم خرید برای دانیال هم وجب میزنم و خودم خرید میکنم باورتون میشه ماه قبل براش کفش خریدم بدون حضورش اونم میپوشه و تشکر میکنه اصلا حواسش نیست .

 هر چقدرم بهش اعتراض میکنم عزیز من این زندگی نیست که تو داری میکنی ها چقدر کار میکنی میگه همش برای تو 

من میدونم شوهر من الان داره دوران طلایی زندگیش رو میگذرونه و پله های ترقی رو 5 تا یکی میره بالا اما واقعا من این همه کار و پول رو نمیخوام هیچ وقت هم نخواستم من ارامش میخوام و استفاده از همون پول اندک رو اما دانیال اصلا یه ادم دیگه شده شبیه بیزینس مردهایی شده که میشناختم تموم فکرش شده اقتصادی یه ریز دنبال کار و پروژه و سود دهی و سرمایه گذاری هستش و این منو ناراحت میکنه 

 هیچکی هم دردم رو نمیفهمه 

میخواستم از سفر بگم ولی زدم صحرای کربلا  یعنی میخوام بگم این سفری که من رفتم واقعا با خون دل بدستش اوردم 

خلاصه دانیال که بعد داد و فریاد من ماست ها رو کیسه کرده بود گفت من 2 روز اوکی میکنم هر جا تو میگی بریم که با گریه من شد 3 روز 

با دوست مشترکمون داشتم صحبت میکردم که وقتی فهمید ما داریم میریم گفت ما هم میایم 

کلی خوش گذشت ولی هوا که بارانی بود من کوفتم شد یه عادتی که من دارم بارون رو دوست دارم اما از پشت شیشه یعنی بارون که میخوره به موهام یا لباسم دیوونه میشم و یه حس بدی میگیرم .

خلاصه رفتیم و اومدیم و خوش گذشت جای شما خالی 

29 ام هم که من افطاری داشتم توی سالمندان که قبلا گفته بودم از چند روز قبل مامانم و من و عمه هام و دختر عمه هام و عروساشون نشسته بودیم به پک کردن میوه و شیرینی و حلوا و سبزی و غیره غذا هم بر عهده خود سالمندان بود چون خوب اون ها اکثرا رژیم های خاصی دارند و غذای بیرون براشون خوب نیست البته هزینه اش رو قبلا داده بودم ولی مخلفات رو خودمون اماده کردیم و بردیم .

این سری دانیال هم رضایت داد از کارش بزنه و بیاد .

اول افطار کردیم دور هم و بعدشم کلی حرف زدیم و خندیدیم و گریه کردیم .

 انقدر فضا برای دانیال غریب بود که شب از من تشکر کرد که به زور بردمش اونجا 

من   بشدت از قضاوت دوری میکنم الان هم قضاوت نمیکنم  فرزندانی که مادر و پدراشون رو ترک میکنند اصلا شاید اون ها هم حق داشته باشند برای خودشون اما واقعا یه خبر گرفتن ازشون انقدر سخت؟ من با بیشتر مادر و پدر هایی که اونجا هستند حرف زدم دردشون این نیست که چرا اونجا هستند دیگه به شرایط عادت کردند یا شاید هم تظاهر میکنند به عادت !

درد اون ها سر نزدن و ندیدن بچه ها و نوه هاشون 

واقعا خیلی سخت دیدن هفته ای 1 بار پدر و مادر پیری که همه ارزوش دیدن تو؟

بگذریم اوائل که میرفتم خیلی درد میکشیدم و به جای دلداری و شاد کردنشون فقط اشک میریختم اما الان یاد گرفتم میگم و میخندم و میخندونمشون و سعی میکنم لحظه ای بتونم لبخند به لبشون بیارم .

بگذریم............

یک روز هم افطاری دانیال خیرات داده بود برای پدرش که کلی مهمون اشنا و غریبه داشتند 

 یه سری هم برای اون بدو بدو کردم اما خوب مامانش این ها هم کمک زیادی کردند دستشون درد نکنه تعداد مهمون ها زیاد بود و نمیشد توی خونه گرفت توی تالار گرفتیم و از خیلی جهات راحت شدیم 

اونم خوب برگزار شد .کلی هم غذا مونده بود و منم قبلش چند سری غذا اضافی سفارش داده بودم بدیم دست نیازمند ها که با باقی غذاهای باقی مانده یه مقدار قابل توجهی شده بود مخلفات هم پک شده بود که اخر شب دادم شایان با پسر عمو هام بردند توی یه محله نیازمند تقسیم کرده بودند دستشون درد نکنه .

 این روزها خیلی خوشحالم ارتباطم با خدا توی بهترین حالت خودش انقدر از ته دل شکرش میکنم و ازش تشکر میکنم که به گریه و اخر سر هق هق می افتم زندگیم به جهتی میره که باید بره 

خیلی خوشحالم که افتادم توی مسیری که در نتیجه دلی شاد بشه و روح و قلب من ارضا ء

خدایا خیلی دوستت دارم از خودت میخوام همه دل ها رو شاد کنی و حال همه رو خوب 




نظرات 6 + ارسال نظر
مستانه چهارشنبه 31 تیر 1394 ساعت 16:15

سلام .همه ی زندگیها این روزها شده بدو بدو

اره موافقم

عروس مار چهارشنبه 31 تیر 1394 ساعت 07:46

الان چرا گفتی به خدا نزدیکم؟ مثلا می خوای بگی خیلی مومنی؟
الان چرا مثلا از بیزینس شوهرت حرف زدی؟ مثلا خواستی بگی خیلی پولدارم؟
الان چرا گفتی شوهرم نمی ذاره برم خرید میوه و گوشت؟ مثلا خواستی بگی خیلی غیرتیه رو تو؟
الان چرا گفتی نذری دادم؟ تو که از بیخ کافری!
الان چرا گفتی دست مادرشوهرم درد نکنه؟ مثلا می خوای تظاهر کنی روابط خوبی با خانواده همسر داری؟
فکر کنم دیگه تموم شد....
دوستان زحمت نکشن.... من خودم همه گیرهای موجود رو دادم دیگه!!! خسته هم نباشم

واقعا انتقاد اگه این شکلی باشه و منتقد من هم انقدر شیرین باشه من حاظرم هر روز خدا نقد بشم

عروس مار چهارشنبه 31 تیر 1394 ساعت 07:41 http://ajvaj.blogfa.com

سلام جیگر
همچین گفتی پست سفرنامه ای که مارکوپولو اومد جلو چشمم!!!
رفتیم، بارونی بود، کله م خیس نشه مهمه، برگشتیم!!!
والله
نذرتم قبول

وای یعنی انقدر به کامنتت خندیدم که دلدرد گرفتم
جالبیش اینجاست که خودمم میدونم چقدر مضخرف تعریف کردم سفر رو
ولی خوب یکی از دلایلش خود سانسوری انقدر اینجا یاوه گو (دور از جون دوستام) زیاد که سعی میکنم اتو ندم دست خانوم های کرمو اخه مدام اسکاریسشون تحریک میشه و من باید جوابگو باشم

مهناز سه‌شنبه 30 تیر 1394 ساعت 23:07

عزیزم چه خوب رفتی مسافرت. آره خودمم دلم واست تنگ شده بود دخمل

فدات شم خوبی تو
اون قضیه عشقی چی شد؟

majede سه‌شنبه 30 تیر 1394 ساعت 21:55

همیشه به سفر و حال خوب شنای جانم..امیدوارم همیییشه ی همیییییییشه همینقدر راضی و خوشحال باشی مهربونِ من

فدات شم عزیزم

ریحان سه‌شنبه 30 تیر 1394 ساعت 20:25

شنای عزیز، الهی که همیشه حالت خوش باشه، خدا همیشه کنار ماست، این ماییم که ازش دور میشیم، نوشته هات حس خوبی بهم داد،واسم دعا کن ،شبا اونقدر این کوچولو بیدار میشه که همه نمازام قضا میشه خوابم میبره، حالم گرغته ست، دعا کن مثل تو خدا را درک کنم

میدونی مشکل ما کجاست ریحان جون ؟
این که خدا رو خیلی برای خودمون ترسناک کردیم خیلی شرطی شدیم برای دوست داشتنش
اگه خدا رو عین یک دوست ببینیم و بدون داد و ستد دوستش داشته باشیم همه چی حله

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.